رادمانرادمان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه سن داره

جشن تغییر وبلاگ رادمان

، ،                      اینم کادوی مامان.   .  قالب جدید وبلاگت مبارکت باشه .        خیلی وقته میخوام تغییرش بدم .اما  وقت نمیشه.  هنوز تغییرات داره که به امید خدا به موقع انجام میدم . دوست دارم پسرم.   ...
16 مهر 1391

کتاب نمایشگاه با عکس پسر گلم

  سلام پسر نازم. این روزا سرم شلوغه .چون توی نمایشگاه  واسه کارم غرفه  گرفتم. تو توی غرفه گل سر سبدی عزیزم. واست امروز میخوام صفحات کتابی رو که مامان به عشق تو طراحی کرده بذارم. آخه تو سلطان قلب منی نفسم.  البته این نوع کتاب طراحی و چیدمان خاص خودش رو داره. اونایی که اهل فن هستن میدونن. اما دوست داشتم نتیجه کارم رو اینجا به یادگار بذارم واست.  منو ببخش که این روزا کم میبینی منو . کتاب که چاپ شد، چند نسخشو آوردم خونه....  عکست رو که بهت نشون میدم ازت میپرسم این کیه ؟؟؟؟ با  زبون شیرینت میگی : مننننننننننننم. یا وقتی میگم رادمانِ منو ببوس. کتابو میاری میذاری روی لبهای نازت . ...
10 مهر 1391

پسرم نماز میخونه.....

سلام گل پسرم. این روزا شیرین ترین پسر دنیایی... . امروز میخوام واست یک سری از عکسهای قشنگت رو بذارم تا همیشه برات به یادگار بمونه.        برای دیدن بقیه عکسها لطفا به ادامه مطلب بروید . یه مدته که وقتی بابا یا مامان نماز میخونن تو پسر گلم میای و باهاشون الله اکبر میکنی . البته به شیوه خودت  دقیقا روی  2 تا زانوهات بلند میشی و دستهاتو از دو طرف صورتت بلند میکنی و میگی الله اکبر. البته به زبون بچگی. (الا  اتبر ....)نتونستم از این حرکتت عکس بگیرم . اما از  ورژن جدید نماز خوندنت موفق به عکس گرفتن شدم. بس وروجکی نمیذاری که... .مامان قربونت بره. ای...
4 مهر 1391

قدمهای استوار رادمان

اینم عکسهای راه رفتنت. ببخش دیر شد پسرم. آخه چند هفته هست که درگیر کارام هستم و وقت نمیکنم ازت عکس بگیرم. زمانی هم که راه میری انقد با عجله میری که نمیشه عکس گرفت و عکسهات تار میشه.      برای دیدن بقیه عکسها لطفا به ادامه مطلب بروید .     قربون تعادل نداشتنت برم که بعد یکم راه رفتن تلو تلو میخوری و میخوری زمین و  میشینی.   اینم پسرم که با اعتماد به نفس روی مبلا قدم میزنه   ...
2 مهر 1391

بوی ماه مهر ماه مهربان

سلام  به همه دوستان. این عکس شما رو یاد چی میندازه ؟ منو که برد به  عالم مدرسه و مشق شب و مداد رنگی و  بوی  خاص کتاب های نو و جلد کردن اونها. یاد شبهایی افتادم که بابام یکی یکی  کتابها و دفترهامونو جلد میکرد و اسمامونو روش مینوشت. یاد مامانم میافتم که روز قبل واسمون جامدادیهایی رو که دوس داشتیم خرید و روز بعد سر صف همون ها رو بهمون کادو دادن. و ما با اینکه میدونستیم کادومون چیه و از طرف کیه با دست و پای لرزون و شوق فراوان میگرفتیم و روزها و ساعت ها از این هدیه  خوشحال بودیم..... واقعا چه عالمی داشت  این کودکی..... کاش برمیگشت ...... ...
1 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد